به گزارش دوربین خبر،
خاطرات و مشاهدات من
از یک ساعت حضور در کنار دریای کاسپین در ساحل باغ ملی رامسر به تاریخ ۱۳۹۷/۴/۷
دیروز عصر در کنار ساحل کاسپین بودم. ساحلی شنی و شلوغ.
فرمان ماشین را چرخاندم و وارد دومین کوچه از سمت دریا به سمت کوه شدم. یعنی دو کوچه مانده به دریا. حدود ۲۷ سال قبل به همراه فرزندانم در آنجا زندگی میکردم. همسایه ها طبق معمول کنار دروازه نشسته بودند. پیاده شدم، سلام و احوالپرسی، فقط یکی از آنها من را شناخت. آن دیگری گفت که حافظهاش تنبل شده و کسی را به یاد نمیآورد. کوچه نسبت به قبل مخروبه شده بود و آن سرزندگی گذشته را نداشت. همه خاطرات ۵ سالهام یکجا زنده شد. زمانی که آب پیشروی کرده بود و تاپای پلههای حیاط خانه ما آمده بود اما به پیازهای باغچه آسیب نزده بود و من چقدر خوشحال بودم. زمانی که مادر یاسر، یاسر را با آن صدای نازکش صدا میکرد تا روی سنگهای ساحل نرود و مادر عادل او را عادیل و من میخندیدم و کودکانم که با سرعت باد از من دور میشدند و سنگهای ساحل را در مینوردیدند و من با آنها ماهیگیری میکردم و پس از بازگشت در حیاط خانه والیبال و ...
و زمانی که شبها صدای پای دریا ترس به دلم ایجاد میکرد و من پنجره اتاق را باز میکردم و صدای دریا با صدای جیرجیرکها آمیخته میشد و حس ترس در من کمرنگتر، و زمانی که زنگ تلفن به صدا در آمد و بسیج رامسر خبر پیدا شدن پلاک مرتضی را و شام غریبان و ... و قبل از آن خواب هزار لاله را و ...
و زمانی که ذرات آب دریا توسط موج در هوا پراکنده میشد و وقت آب دادن به گلهای "ناز" به صورتم مینشست و به یاد کبوترانی افتادم که در دستان کودکانم بودند و آنها را قبل از رفتن به ماهیگیری پرواز میدادند تا بروند در ساحل و با ایجاد چالهای که بتوانند آب دریا را به ساحل آورده و برای تنها مرغ هوایی جا مانده از سفر، ماهی صید کرده و برایش بیاورند. یادم آمد که یکبار پسرم را با یک ترکه تنبیه کردم البته نه چندان سخت، چون فکر کرده بودم که آب دریا او را خورده است و ... و من چقدر گریه کرده بودم وقتی یکبار دیگر که او دست در ست پدر بزرگش به عید دیدنی رفته بود و من بی خبر، فکر کرده بودم که آب رودخانه او را برده است و چقدر بیقرارانه به همراه همسایگان دنبالش در آب رود میگشتیم. یاد افتاد که به تنها آفتابگردان حیاط خانه نگاه میکردم که چگونه به سمت خورشید میچرخد و نور میگیرد و به یاد مرغکان تخم گذارِ خانه ما که در بیشه کنار خانه، خارج از حیاط، تخم میگذاشتند و همسایگان از آنها به رایگان اما مخفی استفاده میکردند!☺ ...
دیر وقت بود. هوا کمکم رو به تاریکی میرفت. از پل چوبی گذشتم، رفتم به طرف ساحل، ماسههای بادی در زیر پا قرچ قرچ میکردند. آب دریا دارای لجن بسیاری بود. نسبت به ۲۷ سال قبل آب دریا خیلی پسروی کرده بود. مردان زیادی در پلاژ در حال شنا کردن بودند. تعدادی از زنان نیز با حجاب کامل در آب بودند! ????
کودکان با شادی در آب میپریدند و غلت میخوردند. مادری نگران بود که مبادا آلودگی آب دریا تاثیر بدی بر پوست دخترکانش داشته باشد، پدر اما مشغول شکستن تخمه آفتابگردان .
از او خواستم به منزل ما بیاید و دخترکانش را شستشو کند، اما موافقت نکرد. مردی ترکزبان نیز در حال چاق کردن قلیونش بود. به او خوشامد گفتم و از او پرسیدم چرا در بهترین و زیباترین مکان که دارای هوای تمیزی هست قلیون چاق میکنی؟ گفت ریههای من لیاقت تنفس هوای پاک را ندارد! "همین" بر روی زمین ساحل کلی ته سیگار و زباله (پوست شیرینیجات و آب میوه و ...) ریخته بود. آهسته از سر خشم زمزمهای کردم و گفتم امان از بد فرهنگی! از سیستان و بلوچستان هم در کنار دریا بودند. زنانی با شلوارهای رنگی و پولک دوزی شده و چادری مشکی برسر. چند زن جنوبی هم آمده بودند. آنها برقع (Burqa) بر چهره داشتند... آنطرفتر یک اسب اسیر دست صاحبش بود تا برایش درآمدی ایجاد کند.
به تماشای دریای عصر گاهی کاسپین نشستم و با او گفتگویی کردم و از دل برایش آرزوی سلامتی و تندرستی کردم.
خدیجه گلین مقدم